جدول جو
جدول جو

معنی مشهور شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مشهور شدن
نامی شدن خنیدگی نامور شدن شهرت یافتن شناخته شدن نامبردار گشتن
تصویری از مشهور شدن
تصویر مشهور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مشهور شدن
اسمی شدن، سرشناس شدن، شهره شدن، مشتهر شدن، معروف شدن، نام آور گشتن، نامدار شدن، نامورشدن، نامی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ گَ تَ)
آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439).
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.
حافظ.
، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
لغت نامه دهخدا
جادو شدن، فریفته گشتن جادو شدن سحر زده شدن: چنان مسحور زیبایی او شده بودم که حال خود را نمی فهمیدم، فریفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منظور شدن
تصویر منظور شدن
دیده شدن، مقبول گردیدن پسند افتادن، مورد توجه قرار گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسور شدن
تصویر مکسور شدن
برخه دار شدن برخگی شکسته شدن، کسر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفهوم شدن
تصویر مفهوم شدن
چمیدن دریافتن فهمیده شدن بفهم و ادراک در شد آمدن: (شرایط آن ازین معنی که یاد کرده مفهوم میشود) (اوصاف الاشراف. 21)
فرهنگ لغت هوشیار
آباد شدن آباد گردیدن (رسته امر معروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته) (المعجم. مد. چا. دانشگاه. 12)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشهور گشتن
تصویر مشهور گشتن
نامی شدن خنیده گشتن نامور گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعوف شدن
تصویر مشعوف شدن
شاد شدن خوشحال گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سر گرم شدن، به کار پرداختن در کار شدن بکاری سرگرم شدن اشتغال ورزیدن در کار شدن: این بگفتند و بشراب خوردن مشغول شدند. هرکس از خود و دوستگانیی بسمک میدادند و سمک میخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغرور شدن
تصویر مغرور شدن
فریب خوردن، خود خواه شدن گول خوردن فریفته شدن: (اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت بکمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت مغرور شود) (المجم. چا. دانشگاه. 14)، متکبر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گفته شدن، بر سر زبان ها افتادن سرشناس شدن نامبردار شدن ذکر شدن بیان شدن، مشهور شدن: هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع آوری. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبهوت شدن
تصویر مبهوت شدن
سترتن ستردن سرگشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ستردن شمیدن تیبیدن . دهشت زده شدن حیران شدن، بیهوش شدن: میشدم بی خویش و مدهوش و خراب تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهور شدن
تصویر مقهور شدن
شسکست یافتن مغلوب شدن شکست یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور شدن
تصویر محشور شدن
گرد آمدن باکسی
فرهنگ لغت هوشیار
ناویدن چو مست هر طرفی می فتی و می ناوی - چو شب گذشت کنون نوبت دعاست مخسپ (مولانا) مست گردیدن بسبب نوشیدن خمر، دردسرو کسالت یافتن بسبب زایل شدن نشاه خمر
فرهنگ لغت هوشیار
ور تکیدن پر وندیدن، باز داشته شدن، هنجمان شدن محاصره شدن احاطه شدن، باز داشته شدن، باجرای حج دسته جمعی توفیق نیافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور شدن
تصویر محشور شدن
((~. شُ دَ))
گرد آمدن با کسی (کسانی) در روز قیامت، معاشر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشروب شدن
تصویر مشروب شدن
((~. شُ دَ))
آبیاری شدن
فرهنگ فارسی معین
مست شدن، خمار شدن، خمارآلوده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرآوازه شدن، شهره شدن، مشهور شدن، نامورگشتن، نامدار شدن، معروف شدن، به شهرت رسیدن، بنام شدن
متضاد: گمنام شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرشدن، سرشار شدن، مملو شدن، مالامال شدن، لبریز شدن، انباشته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سحرشدن، جادو شدن، فریفته شدن، مجذوب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شادشدن، بانشاط شدن، شادمان گشتن، مشعوف شدن، خوشحال شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی خویشتن شدن، بی خود شدن، محو شدن، بی هوش شدن، از هوش رفتن
متضاد: به هوش آمدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وادارشدن، ملزم شدن، ناگزیر شدن، اجبار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بهت زده شدن، حیران شدن، هاج وواج شدن، مات شدن، شگفت زده شدن، متحیر شدن، متعجب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
معتکف شدن، گوشه نشینی اختیار کردن، مقیم شدن (در عتبات عالیات)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احاطه شدن، حصاردار شدن، دیوارکشی شدن، حصار کشیدن، محاصره شدن، اسیر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکست خوردن، مغلوب شدن، منهزم شدن، تارومار شدن، سرکوب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشکارشدن، نمایان گشتن، علنی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مهرشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبادشدن، آبادان شدن
متضاد: بایر شدن، ویران گشتن، ویرانه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد